دیروز ساعت 4 و نیم صبح بود، مادر خانمم زنگ زدش، از جا پریدم و گوشی رو برداشتم و دادم بهش، قبل از این که جواب بده فهمیدم چه خبری داره. مادرخانمم پشت خط بود، یواش و محزون صحبت می کرد، داغ رفتن پدرش نمیذاشت راحت حرف بزنه "نماز صبحتون رو بخونید، پدربزرگت رو دو ساعت دیگه میبرن بهشت زهرا"