آدمی از قعر دوران...

وب نوشته های علیرضا ملوندی

آدمی از قعر دوران...

وب نوشته های علیرضا ملوندی

آدمی از قعر دوران...
طبقه بندی موضوعی

روزی با طعم وداع....

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ق.ظ

دیروز ساعت 4 و نیم صبح بود، مادر خانمم زنگ زدش، از جا پریدم و گوشی رو برداشتم و دادم بهش، قبل از این که جواب بده فهمیدم چه خبری داره. مادرخانمم پشت خط بود، یواش و محزون صحبت می کرد، داغ رفتن پدرش نمیذاشت راحت حرف بزنه "نماز صبحتون رو بخونید، پدربزرگت رو دو ساعت دیگه میبرن بهشت زهرا" 


لباس مشکی هامون رو از کمد در آوردیم، خانم اشک میریخت و با هم از خونه رفتیم بیرون، 4 صبح خیابون کارگر رو ندیده بودم تا حالا ، سرد بود و خلوت! یه دربست گرفتیم و رفتیم....
حاج آقا روی تخت دراز کشیده بود، یه ملحفه سفید سر تا سر بدنش رو پوشونده بود، از رو همون ملحفه دست زدم به بدنش نحیف و لاغر شده بود و دیگه از گرمای بدنش خبری نبود، سرد بود سرد!
دایی همسرم به من گفت آقا علیرضا بی زحمت بشین قرآن بخون بالای سر بابام، نشستم کنار میت! شروع کردم "تَبَارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ" صدای شیون خاله خانمم بلند شد، "بلند شو بابا! دارن قرآن می خونن بلند شو!" حاج آقا آروم خوابیده بود، یه لحظه ملحفه رو از روی صورتش کنار زدن باور نمی کردم این همون "بابا مصیبی" بود که تا دیروز تو این دنیا نفس می کشید، نماز می خوند و قربون صدقه نوه ها و بچه هاش می رفت! این یه سال آخر سرطان خون نابودش کرده بود، بعضی داروهاش به خاطر تحریم
قبرپیدا نمی شد؛ درد می کشید و ذره ذره آب می شد، دکترا قبل از عید جوابش کرده بودن گفتن تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست اما با امید خودش رو زنده نگه داشته بود، حتی ماه رمضون میخواست روزه بگیره که نتونست اینقدر زنده موند تا یکی از نوه هاش که خیلی دوستش داشت عروسی کنه، مجلس عروسی جمعه برگزار شد و حاج آقا دوشنبه....
آمبولانس بهشت زهرا اومد، با برادر خانمم سر اون تختی که مثل تابوت هستش رو گرفتیم بردیم تو اتاق، صدای جیغ و شیون رفت بالا، خیلی بالا! دختراش خودشون رو انداختن رو پیکر باباشون، نمیذاشتن ببریم با پسر دایی های خانمم و برادراش پیکر نحیف پیرمرد و بلند کردیم و گذاشتیم داخل کاور، صورت باباشون رو میدیدن و جیغ میزدن باور نمیکردن داره میره، شاید به موندن همین پدر بی روح هم در کنارشون راضی بودن، اما اومدن این تخت فلزی پیام خیلی بدی براشون داشت....
نوه های حاج آقا تحت تاثیر صدای شیون مادراشون مبهوت مونده بودن، گفتم سریع زیپ کاور رو بکشید بالا، زیپ بسته میشد و دیگه جسم پدر دیده نمیشد... دو سر تخت رو گرفتیم و "لا اله الا الله..."
رفتیم بهشت  زهرا، همه اومدیم به "سالن تطهیر"، دو سر پیکر پدربزرگ خانمم رو کارگرهای اونجا گرفتن، دوش باز شد، سدر ریختن و شستن. یک مقدار که جنازه رو بد چرخوندن، یکی از نوه هاش با عصبانیت و فریاد همراه با بغض و گریه مشت کوبید به شیشه که آروم! بابای من رو آروم بشور! شیشه نشکن بود، کارگرها انگار برایشان عادی شده بود، کار خودشان را می کردند.
روی سنگ گذاشتند، کفن آماده بود، روی بدنش خاک تربت ریختند و حوله احرامش رو به دورش بستند، بندهای کفن هم بسته شد، لحظات آخر حضور یک "مرد" روی زمین خدا بود به سرعت می گذشت.
سر قطعه رفتیم، قبری که سی سال قبل پسر خردسالش را در آن خوابانده بودند شکافتند تا پدر به پسرش ملحق شود، پیش از آمدن ما باقی مانده استخوان ها را جمع کردند و زیر "بالش" خاکی گذاشته بودند.
آرام آرام تابوت را به سمت قبر می آوردیم، سه مرتبه در فواصل مختلف روی زمین گذاشتیم، شاید "حاج آقا" بی وفایی دنیا را بهتر از هر کسی می فهمید، عزیزانش او را قرار بود درخاک بگذراند و بروند .
پیکر سبک را داخل قبر گذاشتیم، پسرش شانه هایش را تکان می داد "اذا اتاک الملکان المقربان...."
خرمن خاکی که در کنار قبر بود را داخل آن ریختند و تمام!
دیروز هم قرآن خوان محفل بودم هم زیارت عاشورا و توسل خواندم و تا حدی هم مداحی! با این که سابقه هیچ کدامشان را نداشتم، خدا رحمتش کند چقدر ذکر امام حسین(ع) بر لبانش بود ، خدایش بر سر مولایش مهمانش کند.
شادی روحش فاتحه یا صلواتی نثار کنید، حاج آقا بیش از هر چیز به اینها نیازمند است.

 

۹۲/۰۷/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
علی رضا

نظرات  (۳)

خدا ایشان را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد

خدا رحمت کنه...

شاید ده دوازده سال پیش، ظهر جمعه ماه رمضانی، داشتم از نمازجمعه برمی گشتم که سر کوچه پدربزرگم برادرم را دیدم که گفت: مجتبی بدو خونه بابابزرگ!
بابابزرگ هایم برادر بودند. یکی شان چند سال پیش رفته بود و این یکی بعد رفتنش، خیلی شکسته شده بود. هر دو شان اهل دین و ایمان بودند. قرآن خوان بودند. این یکی که سواد داشت، کتابهای خطی هم داشت. همیشه میگفت مجتبی را بفرستید حوزه! خیلی با قرآن مأنوس بود.
وقتی رسیدم، پیرمرد هنوز جان داشت. چشمانش باز بود و به سختی نفس میکشید. همه می دانستیم نفس های آخرش است. گفتند بایست بالای سرش و قرآن بخوان. ایستادم و شروع کردم: تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی قدیر...
نفهمیدیم کی رفت. به خودمان که آمدیم، دیگر نبود. لابلای قرآن خواندن، روحش پر کشیده بود.
روح همه پدربزرگ ها شاد.
پاسخ:
:((( خدا رحمتشون کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">